400 ضربه با ترجمان غلطش از اصطلاح "آتش به پا کن" یا "400 کار خلاف برای انجام دادن" یک اتوبیوگرافی روان ، بسیار روان و بی تکلف از انسانی است که تمام زندگیش در عشق به سینما خلاصه میشود. مردی بزرگ به نام فرانسوا تروفو که بیش از تلاش برای شکستن قواعد و ساختارها، در پی نمایش تصویری خالص و دوست داشتنی از بخش اعظم دوران زندگیش است. دورانی حیاتی ، کلیدی و مهم در چرخه رشد هر انسان به نام "نوجوانی" که حالا به یاری جادوی پرده نقره ای به شکلی تمام و کمال در دسترس است.
تروفو، همچون سایر دوستانش در نشریه کایه دو سینما، با پایه ریزی و پیروی از قواعد ساختارشکنانه اش، افسار گسیختگی و میل به آزادی را از خلال زندگی نوجوانی به نام آنتوان دوانل به تصویر میکشد. پسرکی ظاهراً سر به راه اما طغیان گر که همچون برج ایفل در ابتدای فیلم، یکه و تنها می ایستد و از لابه لای ساختمانهای کوچک شهر پاریس، قد علم میکند. آنتوان میداند که در مدرسه جایی ندارد و سقف آن بسیار کوچکتر از سقف آرزوها و خواستهایش است. او میداند که باید برخلاف دیگران حرکت کند و این حرکت بهای زیادی دارد. بهایی به ابعاد یک خانه، یک شهر یا یک دنیا. دنیایی که در آن پدر و مادر هم به فکر مسائل شخصی خودشان هستند. دنیایی که عشق سالهاست در آن جایی ندارد و هرکس به شیوه خود آن را دنبال میکند. مادری که زندگی آسوده را در آغوش مردی دیگر میبیند، پدرس که رستگاری را تنها در گوش به فرمان بودن میداند و معلمی که نجات کشورش را در گروی رعایت سیستم آموزشی خشک و غیرقابل تغییر.
"Poor France, what future waits for you! - French Teacher’’
آنتوان اما با همه فرق دارد. او خلاق است. میداند که باید به اطرافش چیزی اضافه کند پس وقتی که عکس زن روی تقویم به دستش میرسد، برایش سبیل میگذارد. وقتی به گوشه کلاس میرود روی دیوار شعر مینویسد و وقتی برای درس انشاء مکلف به نوشتن میشود از بالزاک الهام میگیرد. او زرنگ تر از دیگران است و نوشتن را میفهمد. قلم برایش ارزش والایی دارد و راه نجات را در آن میبیند. پس قلم دوستش را در ابتدا و ماشین تحریر را در انتها میدزدد. هیچکس درکی از دنیای او ندارد. نه نظام مدرس، نه نظام خانواده، پس چاره را در خیابان میبیند. مدرسه ای به منتهای دنیا. مدرسه ای که هرکس اجازه دارد به راه خویش برود. بهشت طغیان گران و رانده شدگان. خانه و مدرسه دیوار دارند اما آنتوان میداند که زندگی پشت این دیوارها جریان دارد. او تحمل سکون را ندارد و میخواهد حرکت کند. میخواهد بدود و زندگی را به جریان بندازد. پس دوستی ندارد جز دوربین. دوربینی که در تمام نماهای فرار، با دویدن او همراه میشود. در تمام لحظاتی که تنهاست، پشت میله های بازداشتگاه، پشت ماشین پلیس و در آستانه دریا. دوربین او را دنبال میکند، گاه به چهره اش نزدیک میشود و در پایان روی آن متوقف میشود. چه پایانی میتواند بهتر از این باشد؟
همه فیلم همین است. داستان دیوارها و آدمها و داستان فرار آنتوان از بین تمام دیوارهایی که جهان اطرافش را محصور میکنند. همه انسانهایی که در این پارادوکس روزانه، خطاکارند و اورا خطاکار میپندارند. تقابل بزرگهای عاقل و کوچکهای نادان. اکثریت و اقلیت.
تروفو چه خوب همه اینها را دیده. دیده؟ نه زیسته. زیسته و به مدد آندره بازن، به تصویر کشیده. از آن زندگی نکبت بار به کمال رسیده و حالا شاهکاری ساخته که به زیبایی راه نجات را به همه درماندگان نشان میدهد. نجات از خلال داستانها، از خلال آدمها و از خلال تنهایی های سالنهای سینما.
در پس پرده ای که محکوم به نمایش لذت یا رنج است و به چیزی بین این دو تعلق ندارد.