وسترن

خوب ، خوب و خوب

وقتی که صدای نعره سکوت به سادگی و آرام، بی خطر و زوزه کشان از لابه لای ستونهای چوبی خانه ها ، کلیسا و کلانتری میگذرد، انگار طوفانی در راه است. غوغایی و سکوتی که از نبود قهرمان خبر میدهد و مردمی که بی تابِ ذره ای خوشی بیشتر هستند. اینجا خبری از مدرسه نیست. کودکان بازی نمیکنند. هیچ رنگ و خیالی دیده نمیشود. همه چیز خاک است و طوفان و بیابان و چوبهایی که با تقارنی دقیق، خانه ها را میسازند. اینجا همه پوتین به پا میکنند. همه با پوتین به خواب میروند و هربار گمان دارند که شاید این آخرین خوابشان باشد. صدای گلوله بیش از صدای پرندگان و کودکان به گوش میخورد و عدالت، به شیوه ای شخصی برگزار میشود. اینجا بهشت تابوت سازان است.




سرجیوی جوان، که به گمانش همه این ها را در جایی دیده و طلب کرده، حالا به آمریکا آمده تا همه آنچه را که فراگرفته به نمایش بگذارد.

جوانک ایتالیایی، با عشق سرشار و کوله باری از b-movie های کم خرج و جسورانه، به آمریکا آمده تا فیلم بسازد. چیز زیادی نمیخواهد. توقع بالایی ندارد. او فقط چند دوربین میخواهد و بازیگر. چند نگاتیو میخواهد و عواملی که یاریش کنند. او نمیخواهد وسترن بسازد که همه آنچه بود را فورد گفت. او نمیخواهد تاریخ بسازد که تاریخ آمریکا را سالهاست هاکس و پیروانش ساخته اند. او فقط میخواهد فیلم کم خرجی بسازد با تعدادی گلوله و انسان های بی نام و نشانی که حتی قهرمان هم نیستند و داستانی که چیز خاصی برای گفتن ندارد جز مردی یا مردانی که به دنبال چند دلار یا نهایتاً چند صد دلار پول میگردند. همه چیز به ساده ترین شکل ممکن برگزار میشود. سرجیوی جوان هیچ چیز برای باختن ندارد، خوب میداند. خوب میداند که بیش از هرکس دیگری به مردان فیلمش شبیه است. که هیچ چیزی برای نمایش ندارد، شاید چندتایی گلوله و موسیقی ای. و دلخوش به دوستی است که از دوران دبیرستان و مدرسه با خود آورده تا با هرچیز که دلش خواست موسیقی بسازد. تا صفحه های خالی فیلمنامه را پوشش دهد.



فیلم اول ساخته میشود، به خاطر یک مشت دلار. مردی بی نام به شهری آمده و با یک هفت تیر و اسب و یک بطری عرق، به جان گروههای تبهکاری میفتد که کنترل شهر را در دست دارند. گاهی با گروه راست دوست میشود و گاهی با گروه چپ. درنهایت هردو را به جان هم می اندازد و خود از این دعوا بیرون میرود تا پول ها را کش برود و اندکی در جیب خود بگذارد. البته که برای خالی نبودن هیجان هفت تیر کشی و کتک کاری و فرار و دعوا هم لازم است که خب سرجیو اینها را هم به تفکیک و به وفور در فیلم قرار میدهد. و خب موسیقی ای که آن هم کارش را به خوبی بلد است.

فیلم میگیرد و سه گانه دلار افتتاح میشود، فروش میرود و آمریکاییهای مغرور را به تحسین وا میدارد، پول حاصل هنوز کم است، اما نه برای سرجیو که مانند مرد بی نام فیلمش راه میرود، خونسرد است و گاهی لبخند به لب دارد. او فیلم میسازد نه برای پول، موفقیت یا جوایزی که هرگز ندید، فیلم میسازد چون تفریحش است. چون دوست دارد همه چیز را و حتی مرگ را از زیر نگاههای ظریف و چشمان بزرگ و اغراق شده مردانش ، که سراسر پرده را میپوشاند نگاه کند.



فیلم بعدی به خاطر چند دلار بیشتر. چه اسم با مسمایی دارد. همان مرد و همان اسب و همان اسلوب. چند تایی هفت تیر کشی و برای اندکی تفریح یا خلاقیت، این بار مرد بی نام را در کنار مرد بی نام دیگری قرار میدهد تا در کنار هم از مردان بد انتقام بگیرند. این وسط یک داستان عشق قدیمی هم میگذارد تا ته مایه های انتقام و کینه پررنگ تر شود و درنهایت دلارهایی که باقی میماند تا بین دو مرد تقسیم شود. موسیقی هم که همیشه کارش را میکند. فیلم باز هم میگیرد اما لئونه تغییری نمیکند. پول بیشتری نصیبش شده، خب پس باید چه کرد؟

هیچ. کمی بیشتر آدم میکشیم، طول داستان را بیشتر میکنیم و هرچه از پول و اعتبار اضافه ماند به همکلاسی قدیمی مان میدهیم تا با موسیقی ش غوغا کند. چه ترکیب حیرت انگیزی از سادگی و پیچیدگی. بیابان ها همه در خدمتند. شهر و گلوله و تفنگ. حتی هیچ زن و اغواگری ای هم نیست. مرد بی نام که حالا از بازیگری درجه دو و سه به ستاره ای جهانی تبدیل شده، حتی حال ندارد لباس و پوتینهای پوسیده اش را عوض کند. فقط کافیست به همان سرعت قبلی تفنگ را از جا درآورد و چندتایی گلوله شلیک کند. نه میمیکی احتیاج است و نه هیچ گریه و بُغضی. خوب، بد ، زشت پایانی بر این سه گانه است گویا. باز هم همان داستان ها و انتقام و تلاش برای پول بیشتر. این بار سه مرد را همچون اضلاع مثلث در مقابل هم قرار میدهیم. گاهی در کنار و گاهی در مقابل هم. با ته مایه هایی از تاریخ و جنگ های داخلی آمریکا تا شاید آمریکایی ها هم بیشتر دوستمان بدارند یا چه میدانم علاقه وافر سرجیو به آمریکا و تاریخش. مردها میروند و کُشت و کُشتار ادامه دارد تا درنهایت به گنج مدفون قبرستان که همان 120 هزار دلار است برسند. درنهایت هم یکی میمیرد و دو نفر زنده میماند که آخری از همه بامزه تر است. موسیقی هم که هنوز غوغا میکند.



حالا حدود 26 سال از همین ضیافت ساده میگذرد. سرجیو دیگر نیست. آن مردان دیگر هم نیستند. بیابان ما حالا تبدیل به شهری شده که دیگر به راه آهن و ریل هم کفایت نمیکند. تمدن دارد گویا. مردم و شهر و شلوغی، خودرو و تکنولوژی و هرچیز دیگری که دوست داری اسمش را بگذار. از آن همه شکوه فقط مرد بی نام مانده که الان نود و چند سالش است و فیلم میسازد. سالی یکی یا دوسالی. بعد از آن دوران، شهرتش ادامه پیدا کرد و جوایزی گرفت، بسیار و بسیار. اما خوب میدانست که در آن جهان، نقش دیگری داشت. عروجی که هرگز قرار نیست تکرار شود. چرا؟ نمیدانم.

راستی تا فراموشمان نشده، بگویم که آن آهنگساز نابغه هنوز زنده است. شکی نیست که گوشه ای نشسته و هنوز موسیقی میسازد. بی کلام. vocal. ساده و شور انگیز. چندسال پیش هم در مراسم اسکار آمد و به روی سن رفت، اما هنوز همان ایتالیایی کم حرف بود. هنوز هم با همان زبان حرف میزد. با پایان حرفهایش همه از جا بلند شدند و حسابی تشویقش کردند، اما او توجهی نداشت. دلتنگ سرجیو هم نبود. فقط دلش میخواست زودتر به خانه برود و باقی آهنگهایش را بسازد.

شاید مثل ما.

مثل مایی که دلمان میخواهد دوباره بیابان ببینیم. دوباره فیلمها را پخش کنیم و بشینیم پای سه گانه دلار. سه گانه محبوب من و آقای لئونه.  



این ها را هم ببینید :

https://www.latlong.net/location/the-good-the-bad-and-the-ugly-locations-321
https://www.imdb.com/title/tt6997426/


  • برچسب ها
author

نویس انده

یادداشتهایی از سرِ ترحم یا بی رحمی، از سرِ سواد یا بی سوادی ، یا از درونِ تصاویرِ سیاه و سفیدِ کدرِ متمایل به رنگی