روزی روزگاری هالیوود، فیلم نهم آقای تارانتیتنو، هنوز هم رنگ و بوی شیطنت آمیز آثار قبلی استاد را در خود جای میدهد. فیلم، فیلم پایان ها و انسانهایی است که در مسیر آرمان ها مانده و به پایان نمیرسند. با تصاویری خوش رنگ و لعاب از دورانی شیرین و پرهیجان که همچون ادویه ای خوش طعم، به غلظت همه چیز می افزاید، اما آنچه در پایان به کاممان میماند، همان غذای بی عطر و بویی است که از یادمان غافل گشته بود.
تارانتینو، این بار و در آخرین فیلمش، باز هم به سراغ ادای دین ها رفته. از ادای دین همیشگی به ژانر وسترن و وسترن اسپاگتی (با تصاویر و هجویه های فوق العاده به تمام کلیشه ها و عناصر ژانر، همچون ورود کلانتر، ورود بدمن به کافه، دوئلها، تیراندازی ها و حتی خوراک لوبیا) تا دوران پر حادثه منتهی به دهه 80، از سینمای ماشین رو تا خیل عظیم هیپی ها و آرمانهایش و البته ماجرای فرق منسون و ریشه هایش.
فیلم، گویا با همان موضوع آشنا رویایی هالیوودی، ما را بر موج عظیمی از اتفاقات و تصاویر زیبا سوار کرده و با سرعت بالایی حرکت میکند. اما رفته رفته آنچه میماند، چیزی جز سکون نیست.
انتظار همان حقه ای است که این بار تارانتینو بیش از هرچیز برایمان تدارک دیده. ظاهراً همه چیز آماده است، از عنوان فیلم که با "روزی روزگاری" شروع میشود تا قصه "مردی که میخواهد به دنبال رویایش رود ولی..." و روندی که مدام ما را برای وقوع یک بحران جدی تر آماده میکند، اما هرچه فیلم جلوتر میرود، چیزی جز روزمرگی و اتفاقات عادی نمیبینیم.
“I’m As Real As A Donut.”
همان حقیقتی که در پس زرق و برق هالیوود وجود دارد و ما فراموشش میکنیم. به راستی که کیو تی چه رندانه با انتخاب دوره ای پر اتفاق، دست گذاشتن روی سوژه ی داغ خانواده منسون، هاله اسرارآمیز شارون تیت و پولانسکی و سیر تبلیغات پیش از اکران، ما را آماده قصه پر تعلیق و کنشی میکند که برایش سر و دست بشکنیم، اما در پایان با فدا کردن الگوی داستانی همیشگی خود و رسیدن به فرمی شخصی و کمتر تجربه شده، به هارمونی بی نظیری از فرم و محتوای درونی میرسد تا جهانی با اتمسفری منحصر به فرد و مودی کاملاً تارانتینویی خلق کند. او هنوز هم فراموش نکرده چطور با رعایت قواعد شخصیش، با تاریخ و هرچیز دیگری شوخی کند. فصل پایانی شکنجه خانواده منسون و هجو آرمانهایشان به سادگی بار این هدف را به دوش میکشد و ما را میخنداند.
اما در کنار این ها، فیلم اعلامیه ای بر مرگ دوران خاص و طلایی ای از سینما نیز هست. فیلمهای رده ب ایتالیایی، وسترن های اسپاگتی و همه سریالهای عامه پسندی که جزو فهرست محبوب یک نسل و کیو تی به شمار میرود. دیکاپریو، حالا در اوج پختگی ، به تمامی نقش بازیگری را ایفا میکند که هرگز شانسی برای موفقیت های والا ندارد. همچون تمام بازیگران نسبتاً شناخته شده تلویزیون و سریال که شهرت کوتاهی برای خود دست و پا کرده و حالا در حال فراموشی هستند. انسانهایی که در مسیر پرواز، محکوم به شکست از سرنوشتند. برد پیت نیز یادآور تمام رفاقتهای ناب و انسان های سرزنده ای است که هنوز فردیت و چهره واقعیشان را با نقاب های قلابی و زرق و برق بیهوده رسانه ای تاخت نزده اند. درست در نقطه ای مقابل دیکاپریو. بازی شگفت انگیز پیت، تصویری فراموش نشدنی از مردی سرخوش، شوخ و جدی، وظیفه شناس و همراهی را میسازد که میتواند تمام احساساتش را پشت لبخندی کوچک پنهان کند. مارگوت رابی جوان هم با قرار گرفتن در نقش شارون تیت، به زیبایی ما را وارد دنیای بازیگری میکند که در آستانه شناخته شدن، با تمام آمال و آرزوهای دست نیافتنیش زندگی میکند. به یاد بیاورید صحنه ای را که با ذوق ورزی زیادش، به تماشای اکران یکی از فیلم های نسبتاً نازلش مینشیند و از خنده دیگران لذت میبرد.
در پایان، معجون بی نظیر تارانتینو را باید دید و با حوصله جرعه جرعه ش را سرکشید. فیلمی برای سینما ، در ستایش سینما و با شروع و پایانی کاملاً سینمایی، همراه با واریاسیون بی نظیری از خاطرات مردی که هیچگاه قصه گویی را فراموش نمیکند.