سینمای اروپا

عشق های موازی

باز هم یک روایت نبوغ آمیز در ستایش عشق. همچون قصیده ای پر سوز و گداز در رثای نرسیدن و سکوت. پرداختی شگفت انگیز از دنیای درونی و پیچیده انسانهایی که باز هم از دنیای خویش پرت شده و به تنهایی پناه برده اند. به عشق، کلام و معجزه. "با او حرف بزن" یکی دیگر از تصویرهای آشنای آقای آلمادوار، در فرو ریختن و بازسازی معشوق دست نیافتنی است.

در زمانه ای که انسانها، کلام را تنها به ابزاری برای انتقال حروف و ارتباطات بی حاصل تبدیل کرده اند، آلمادوار با نگاهی انسانی و منحصر به فرد، در یکی از خاص ترین ایده های خود، به پرداخت شخصیت هایی میپردازد که در پی بازسازی حیات، از میان بازگویی کلمات و تصویرهای زیبای زندگی هستند.



اینجا هم فیلم با یک روایت غیرخطی آغاز میشود. یک روایت جا به جا از زندگی دو مرد و دو زن. دو مرد که هر دو عاشقند و هر دو، معشوق خود را در یک تصادف رانندگی در کما میبینند. اگرچه نحوه برخورد آنها با عشق از دست رفته متفاوت است. یکی تا 4 سال درانتظار زنده شدن و معجزه میماند و دیگری خیلی زود، به عقل رجوع کرده و از او دست میکشد.

فیلم با یک نمایش آغاز میشود. نمایش کافه مولر. دو مرد غریبه در ابتدای فیلم معرفی میشوند. بنینگو پرستاری عاشق پیشه و مارکو روزنامه نگار میانسالی است که به صورت اتفاقی در سالن کنار هم نشسته اند. نمایش و موسیقی آن، به قدری هردو مرد را احساساتی میکند که یکی از آنها اشک میریزد و دیگری، جرأت نمیکند. از همان آغاز ما میتوانیم به تفاوت شخصیتی هردوی آنها پی میبریم. فرانکو که متوجه حالت منقلب و چشمان خیس بنینگو شده، گویی خود را ناتوان از ابراز احساسات میبیند.

There's nothing worse than leaving someone you still love

در ادامه، آنها مجدداً در یک کلینیک با یکدیگر روبرو میشوند. بنینگو به عنوان پرستار در آنجا مشغول به کار است و مارکو ، به خاطر آسیب دیدگی شدید و به کما رفتن دوست دخترش که یک گاوباز مشهور است به آنجا آمده. بنینگو نیز مشغول مراقبت از دختری به نام لیدیا است که او هم حدود 4 سال به کما رفته و پدرش، اجازه پرستاریش را به بنینگو داده است. دیدار آنها با یکدیگر ، کم کم به صمیمیت بیشتر آنها منجر شده و بنینگو با روایت خود از لیدیا، ما را به گذشته شخصیت ها می برد.

شبیه به آثار دیگری از آلمادوار، فیلم با نمایش عاقبت شخصیت ها شروع میشود و با فلش بک، به گذشته تک تک آنها میرود تا در نقاطی غافلگیر کننده، آنها را مقابل هم قرار دهد.



در روایت بنینگو از لیدیا، ما به عشق بی حد و اندازه او پی میبریم. عشقی که درست در اوج خود، با تصادف ناگوار لیدیا شروع میشود و این سرآغاز مراقبتهایی است که او از معشوق به اغما رفته خود دارد. او به معجزه اعتقاد دارد. هرروز ساعت ها وقت خود را صرف صحبت و نوازش لیدیا میکند. از داستانها و فیلمهای کلاسیک موردعلاقه لیدیا میگوید و گویی تمام زندگی و وجودش را صرف او میکند. شخصیت او ، چنان غریب و احساساتی به نظر میرسد که انگار در چنین جامعه ای معقول نباشد. جامعه ای که این شکل از عشق یکطرفه را مقبول نمیداند و بنینگو را متهم به سوءاستفاده از او میکند. به موازات آن، بنینگو نیز بعد از تحمل 4 سال پرستاری و همراهی او، به تأثیر از یک فیلم کلاسیک صامت، که ژانر مورد علاقه لیدیا است، او را باردار میکند و همین عامل، موجب زندانی شدن او به عنوان یک بیمار روانی میگردد. تنها کسی که در میان این اتفاقات، او را همراهی میکند مارکو است که شاید به خاطر درد مشترکی که داشته است، بیش از دیگران او را درک میکند. اگرچه او نیز تا پیش از وقوع معجزه، عشق او را غیرعقلانی و خطرناک میداند.



تنهایی همچون یک کلید در دل فیلم جای میگیرد. همه شخصیتها محکوم به نوعی از تنهایی هستند. چه زمانی که زنده باشند و چه زمانی که به کما بروند و حرف زدن، به عنوان مهمترین ابزار ارتباطی، برای انسانهایی است که در پی ارتباط هستند. حرفهایی برای تسلی دادن، برای بازگویی روایتهایی شخصی و بیش از آن، برای نجات انسانهای از یاد رفته.

این فیلمی است که مانند سایر آثار آلمادوار ما را به شکلی سوزناک و ظریف، از غمی تحمل ناپذیر از سرنوشت ناکام شخصیتهایش لبریز میکند. انسانهای تنهایی که حتی در دست یابی به اندک بازخودهای احساسی معشوق هم باز مانده و عشق و نجات را در پس معجزه میبینند.


author

نویس انده

یادداشتهایی از سرِ ترحم یا بی رحمی، از سرِ سواد یا بی سوادی ، یا از درونِ تصاویرِ سیاه و سفیدِ کدرِ متمایل به رنگی