سینمای اروپا

زیر درختان توت

رفت و برگشتهای بسیار، در تنگنای زمان. گذر از گذشته و آینده، از خاطرات کوتاه و بلند و دوران جوانی. گذر از میان خارهای روییده در باغهای توت فرنگی های وحشی. از تنهایی مردی که به نزدیکی مرگ رسیده و تنهایی اش، چنان عظیم و موثر است که قصه ای عجیب از بارِ بزرگ هستی، از مرگ و مذهب و سرنوشت تا تقارن و توالی نسلها را یک به یک برایمان میسازد. قصه ای که تنها برگمان بزرگ میتواند نقلش کند.

توت فرنگی های وحشی، شاید به تعبیری پرآوازه ترین و ساده ترین فیلم برگمان باشد. این بار به دور از پیچیدگی آثار بعدی و اندکی بعد از "مهر هفتم" ، قصه ای دیگر از مرگ را میشنویم. همان دغدغه همیشگی. همراه با سوالاتی از خدا ، وجودش و ایمان به او که در پس شخصیتهای گوناگون و با طنزی منحصر به فرد مطرح میشود.


فیلم داستانی از زندگی پروفسور ایزاك بورگ است كه در پنجاهمین سالگرد فارغ التحصیلی اش از دانشگاه، كاندید دریافت دكترای افتخاری شده و برای دریافت جایزه به همراه عروسش ماریانه كه او هم در زندگی زناشویی دچار مشكل است سفری از استكهلم به مقصد لوند را با اتومبیل آغاز می كنند. سفر او، گویی سفری نمادین از بیرون به درون است. سفری که در بیداری و رویا میگذرد و بستری برای کنکاش در گذشته از یاد رفته اوست. گذشته ای که حالا با چیده شدن پازلهای ذهنی و یادآوری خاطرات، به بازیابی هویت از دست رفته و زندگی ای منجر میشود که او ، سالها از خود دریغ کرده بود.

"What is the punishment? The punishment is loneliness"

این پیرمرد است که گویی به عذاب تنهایی دچار شده. این رویاها و خاطرات دوران کودکی و جوانی اوست که پناهش میدهد و توت فرنگی های وحشی، یا به تعبیر درست تر، باغ توت فرنگی های وحشی، به سان کلیدواژه ای برای ورود به این جهان تغزلی و سفر درونی میباشد. سفر درونی بورگ، با کابوسی ترسناک از مرگ آغاز میشود. این کابوس، با آن نمایش درخشان و ماندگار، با سایه روشنهایی پررنگ و صحنه پردازی اکسپرسیونیستیش، به نشانه و هشداری از گریزناپذیری مرگ میماند. اینجاست که بورگ با کالسکه ی حمل تابوت روبرو میشود. کالسکه ای که پس از برخورد با تیر چراغ برق یک چرخش را از دست میدهد، تاب می خورد و بعد،  صدای غژغژش به صورت صدای گریه ی نوزادی درآمده و اندکی بعد به نمایشی از تصویر کنده کاری شده ی کودکی روی کالسکه. کالسکه ی حمل مرده همچون مرگ است و صدای نوزاد همچون تولد، مانند دوگانه ی از مرگ و زندگی در برابر هم قرار میگیرند. این اولین کابوس هشداردهنده ای است که بورگ را به سوی خود میکشاند. که او را را وادار میکند به جای سفر با هواپیما، از میان جاده ها و با خودروی شخصیش به آن مراسم برود و در این بین، دیداری با مادر خود نیز داشته باشد.


کابوس دوم، اما جایی در انتهای فیلم رخ میدهد. آنچه میبیند امتحانی پزشکی است که شاید به معنای کلی تر امتحانی از درک و برداشت او از زندگی و روابط انسانی باشد. از او خواسته میشود موجود تک سلولی زیر میکروسکوپ را ببیند. اما او نمیتواند. موجودی بسیار کوچک که همچون نمادی از زندگی است. سپس از او خواسته میشود جمله ای را از روی تخته بخواند. یک سوگند پزشکی. اما باز هم ناتوان است. سوگندی از الزام هر پزشک به عذرخواهی از بیمار. به عنوان اولین درس پزشکی. گویی او حتی وظیفه خود را نیز از یاد برده است و در آخر، از او خواسته میشود تا زن مریضی را معاینه کند اما حتی در تشخیص زنده یا مرده بودن او هم ناتوان است تا حتی درک ساده اش از زندگی یک انسان هم زیرسوال رود.

کابوس دوم است که او را از مجازات و مكافات عملش آگاه می كند. اینجاست که او دوباره در مسیر زندگی قرار میگیرد. که در صدد جستجوی یافتن مفهومی تازه از زندگی، آنچه از دست داده و آنچه باید فراموش شود برمی آید. اینجاست که او، به تغییرناپذیری زمان، به بی حاصلی غرور و انجماد فکریش در سراسر عمر پی میبرد.


توت‌ فرنگيهای وحشی، همچون سفری عجیب از دل تاریکی های آدمی است. سفری که از میان کابوسها و خاطراتی در گذشته بورگ، که گویی خود برگمان است، آغاز و به شکلی از خودویرانگری، خودشناسی و آگاهی از مرگ منجر میشود. بورگ حالا میداند که یادآوری خاطرات، شاید آخرین تلاش برای احضار احوالات گذشته است. برای دیداری مجدد با چهره عشق قدیمی یا اندکی دگرگونی و خوش رفتاری، با تنها همدم خود، پیش از سرگذاشتن بر بالین خواب باشد.

author

نویس انده

یادداشتهایی از سرِ ترحم یا بی رحمی، از سرِ سواد یا بی سوادی ، یا از درونِ تصاویرِ سیاه و سفیدِ کدرِ متمایل به رنگی