چه پایانی درخشان تر از آنکه با یافتن نیمه گمشده یک دوست / دشمن و اتصال او به انسان، به رستگاری رسید و این چنین معنای ناقص زندگی را کامل کرد؟
داستان اسباب بازیهای 4، در پس این مأموریت غیرممکن و رهیافت شگفت انگیزش از پایان درخشان و تکمیل ناپذیر قسمت سوم، به بُعد دیگری از شخصیتها، در باب تنهایی و بیهودگی و تلاش شخصی شان در پیدا کردن معنا و مفهوم زندگی میپردازد. جایی که وودی، به عنوان قهرمان اصلی تمام قسمتها، پس از گذر از همه مشقت ها و وداع تلخ و شیرین با کودک و صاحب اکنون بالغش – اندی – به تصویری جدید و درکی تازه از کارکرد خود در قیاس با عروسکها و نسبت تعریف شده ش با صاحب جدید – بانی – میرسد.
به واقع او آنقدر بالغ شده که بداند دیگر با حسرت و حسادت نسبت به جایگاه عروسکهای تازه وارد، راه به جایی نبرده و میکوشد در ردایی تازه، به هدایت و حمایت از عروسک / شی غریبی که از دل دستان بانی و نه یک کارخانه اسباب بازی تولید شده، بپردازد.
نسلی که حدود 25 سال با این اسباب بازیها بزرگ شده و در هر قسمت، جهان بصری ناب و قصه گویی درخشانتری را دیده، بی شک این بار به دنبال معنا و نگاهی تازه است، همانقدر که پیکسار با نبوغ همیشگی اش میداند که سختی کارش نه در بسط و گسترش ماجراهای قبلی، که در پیداکردن چالشی تازه برای دنیای شخصی اسب بازی ها در نسبت با خود و جهانشان است.
اگرچه ممکن است درظاهر، این قسمت همچون قسمتهای قبل به همان معضلات تکراری شخصیتها در نسبت با صاحبان و بی مصرف شدنشان در گذر زمان بپردازد، اما تلاش معنادار عوامل، در هویت بخشی تازه به عروسکها و پیدایش درک جدیدی در آنها، علی الخصوص در وودی ، ستودنی است.
وودی حالا صاحب جدیدی پیدا کرده است. صاحبی که برخلاف اندی، به او بی توجه است. او دیگر عروسک محبوب یک کودک نیست، اما با این مسئله مشکلی ندارد. او حالا درسهای بیشتری آموخته و میداند بیش از همه آن کودک است که به او و حمایت معنویش احتیاج دارد، پس او را از همان ابتدا همراهی میکند. با او به کلاس درس میرود و تنهایی و انزوایش را به کلیدی برای بروز خلاقیت فردیش مبدل مینماید تا عروسکی تازه شکل بگیرد. حتی اگر ورود آن عروسک – فورکی – باز هم به بهای فراموشی او و همه اسباب بازی های داخل اتاق منجر شود.
Forky : I am not a toy, I was made for soups, salads, maybe chili, and then the trash. Freedom!
فورکی شخصیت جالبی دارد. او عروسک دست سازی است که با چند کش و تکه ای چوب و چشمهایی پلاستیکی توسط بانی ساخته شده و شمایلی کج و معوج در قیاس با سایر اسباب بازیها دارد. اما تفاوت اصلی او با دیگران، در تعلق خاطرش به سطل زباله است، چرا که آن را مبدأ وجودی خویش و آسایشگاه ابدی خود میداند. یک رویکردی فلسفی و بسیار بامزه از درک او از پیدایش. تلاش دائمی او برای فرار از اتاق و بازگشت به نزدیکترین سطل آشغال، در ابتدای فیلم، تبدیل به موتور محرک داستان و شروع ماجراهاست.
بانی بیش از همه فورکی را دوست دارد، اما او از این عشق هیچ درکی ندارد. از دید او، رهایی و بی قیدی زیست زباله ای ، با هیچ چیز قابل قیاس نیست پس همه تلاشش را برای فراری موفق از آغوش بانی انجام میدهد. فراری که هربار ، با تلاشهای وودی در بازگرداندنش ناموفق میماند و لحظات بامزه ای را رقم میزند. در یکی از این فرارها، که در طول سفری جاده ای رقم میخورد، سرانجام فورکی موفق میشود از پشت ماشین درحال حرکت به بیرون بیفتد و وودی را نیز به دنبال خود بکشاند تا هردو علاوه بر جاماندن از سفر، اتفاقات و چالشهای دیگری را تجربه کنند. در طول این همراهی دو نفره، وودی با فورکی صحبت میکند و از اهمیت تعلقش به بانی میگوید. اینکه صاحب داشتن چه نعمت بزرگی است و چرا باید برای بازگشت به آن کودک تلاش کند تا جایی که فورکی با دیالوگ درخشان "پس من آشغال بانی هستم" متقاعد میشود.
در حین بازگشت و طی اتفاقاتی ، آنها وارد یک مغازه عتیقه فروشی شده و با یک عروسک عجیب و ترسناک به نام "گبی گبی" آشنا میشوند. او همچون خرس بنفش قسمت قبلی، از شدت تنهایی، تبدیل به موجود ترسناک و روان پریشی شده که به خاطر خراب بودن بلندگوی صوتیش، از طرف صاحبش کنار گذاشته شده است.
نقطه درخشان فیلم، اما در پرداخت شخصیت گبی گبی است که از یک آنتاگونیست تمام عیار، با آن ویژگی های غریب و نحوه معرفی سینماییش، بدل به یکی از خاکستری ترین و فراموش نشدنی ترین شخصیتهای کلاسیک آثار پیکسار میشود. آنجا که با تعریف قصه شخصی و تلاش برای پیوستن به یک کودک / صاحب جدید، درست به اعماق قلبمان زده و ما را با خود همراه میکند.
در این بین، ما با شخصیت مهم دیگری به نام بو (Bo) نیز آشنا میشویم. بو همان دخترک چوپان و تنهایی است که از قسمت دوم به شکل مرموزی از جمع اسباب بازیها کنار رفته بود و این بار با تعریف نحوه گمشدنش، به شکل هیجان انگیزی به ماجراها میپیوندد و ظلع سوم شخصیتها را کامل میکند. او حالا از آن دختر ساده و مظلوم، مبدل به یک زن مستقل، ماجراجو و کاریزماتیک شده که از تنها بودن هیچ ابایی نداشته و بیانیه های بامزه ای از حقوق زنان سرمیدهد. همه قهرمان بازیها و جسارتهای او در تلاش برای کمک به وودی ، باعث علاقه ای دوطرفه میشود. علاقه ای که در ادامه، منجر به عشق (اگر عشق در اسباب بازیها معنا داشته باشد) و وداع بلندپروازانه وودی با دوستان همیشگی ش میشود. تا پایانی بر داستان و آغازی بر زندگی جدید آنها – به عنوان اسباب بازیهای مستقل – شود.
شاید به طور خلاصه بتوان گفت که کلید موفقیت این قسمت، در همین پرداخت متفاوت به تنهایی وودی و گامهای او، در ترک جایگاه همیشگی (اتاق کودک) و ورود به دنیاهای تازه است. ورودی که با یک خداحافظی تلخ، شیرین و جادویی همراه میشود و اشک و لبخندی توأمان بر صورت طرفدارانش می نشاند.
داستان اسباب بازیها، روایتی تغزّلی و ناب از یک نسل و کلید پیدایش کارخانه رویاسازی ، حالا بعد از 25 سال به پایان میرسد.