هالیوود

سه مرد و یک راز

"مرد ایرلندی" ، جهان تغزّلی مارتین اسکورسیزی، همچون سفرنامه ای شخصی ما را به دل قصه ی پریان مردی میبرد که اکنون در آستانه 80 سالگی، به تعریف تازه ای از جهان پیرامونش رسیده و به سان مرشدی دنیا دیده حرفی از آن سر زندگی به ما میدهد. تاریخ جهان گشای مارتی با گذر از جهان تلخ و طعنه آمیز دنیای گنگسترهای کازینو و رفقای خوب، روحیه طغیان گر دار و دسته های نیویورکی و نگاه معاصر گرگ وال استریت، حالا به نقطه ای رسیده که تنهایی کلید واژه آن است. تنهایی انسان / کشور / دورانی که زمانی با نخوت، کنار هم نسلانش قدرت نمایی میکرد و اکنون، حتی در گذر از تنگنایی کوچک ناتوان است.


پیرمرد خستگی ناپذیر ما، خوب راه و چاه قصه گفتن را میداند. او بلد است تو را وارد دنیایی کند که لحظه لحظه ش برایت تازگی داشته باشد و توأمان بوی گذشته را هم بدهد. با گردهمایی بی نظیری از یاران قدیمی و دوست جدید، هاروی ، رابرت ، جو و آل.

.Jimmy Hoffa : Your problem is that you're a piece of shit 

مرد ایرلندی که براساس داستان I Heared You Paint Houses ساخته شده، با یاری قلم توانای استیو زایلیان چیره دست (یار قدیمی مارتی در دارودسته های نیویورکی( تبدیل به متنی شده که به سادگی و به مدت سه ساعت و نیم سرپاست. فیلم براساس اتفاقات مابین دهه 50 تا 90 آمریکا، به قصه مردی به نام فرانک شیران (با بازی رابرت دنیرو) میپردازد. فرانک که در ابتدا راننده کامیون ساده ای بیش نیست، به شکلی تصادفی با مردی به نام راسل بوفالینو (با بازی جو پشی) آشنا میشود و این آشنایی سرآغاز اتفاقات بزرگتر و ورود فرانک به دنیای مخوف و ترسناک مافیای بوفالینو میشود. بوفالینو که به سرعت متوجه مهارتهای فرانک میشود، رفته رفته به او پر و بال بیشتری میدهد تا در کنار هم ، آسایش و امنیت را به شیوه ای قراردادی برای خانواده شان تأمین سازند. این همکاری در ادامه با ورود فرد دیگری به نام جیمی هوفا (با بازی آل پاچینو) شکل دیگری میگیرد. هوفا که از رهبران اتحادیه کارگران در آمریکاست از بوفالینو میخواهد که در راستای حمایت از اتحادیه ، با او پیوند دوستی و همکاری داشته باشد، اما به سان تمام روابط ناپایدار سران قدرت، این بار هم این بازی بر دوستی آنها غلبه میکند و سرانجام بوفالینو، به وسیله فرانک ناچار به حذف هوفا میشود. فرانک که حالا تبدیل به یک آدمکش قراردادی شده، با فروختن روحش به شیطان، با انتخاب کار از رفاقت و در اوج تنهایی، پایانی را به انتظار میکشد که دیگر برزخی ندارد.

همچون لحنی کنایی به کشوری که در گذر از بلایا و کشتارهای گوناگون، همچون تکه گوشت بی جان و منفعلی، ناتوان از حرکت و انتخاب است.


فیلم قصه های گوناگونی برای تعریف کردن دارد. از قصه گنگسترهای شوخ و طبع همدلانه ای که پیش تر در رفقای خوب دیده بودیم، با صمیمیت بیشتر نسبت به خانواده و همسرانی که بیشتر از قبل به آشپزخانه سر میزنند تا قصه کشوری که برهه های حساسش در دل رفتار این مردان روی میدهد و فصل آخری که به سادگی ما را در بهت و غم ناپیدایی تنها میگذارد. با تراویس بیکلی که زمانی منجی جامعه اش بود و حالا ناچار به عزلت و گمنامی ای است که برای هیچ کس اهمیتی ندارد.

اینجا دیگر خبری از عروج یک راننده تاکسی نیست، حالا ما با سقوط راننده کامیونی مواجه هستیم که باید صلیب تنهایی را از سر تردیدش به دوش بکشد.

فیلم اما مرثیه ای بر دوران از دست رفته گنگسترها نیز هست. رفتگانی که دوباره و به مدد تکنولوژی و برادران netflix، روی پرده جان میگیرند و ستارگان کهنه ای که هنوز حرفهای بیشماری برای گفتن دارند. رابرت دنیرو همچون قابی بی نقص بر تصویر مارتی میچسبد. جو همان رولز رویس غبار گرفته ای است که از دل انبار شخصیش بیرون آمده و با اندکی گاز، طنین صدایش را به گوشمان می آویزد و آل، حالا کمی کنترل شده تر، با همان دینامیتهای به جا مانده از دهه 70، چنان آتش بازی ای به راه می اندازد که ما هم فریاد "اتحاد" سر دهیم. با حضوری کوتاه، اما موثر از هاروی کیتل که هنوز گرد "جوانی" بر چهره ش خودنمایی میکند.

مرد ایرلندی بیش از هرچیز، حکایت از دل برآمده مردی است که بعد از 5 دهه بلعیدن دنیای تبهکاران و کاویدن تک تک لحظه های انسانی، حالا و در آستانه 80 سالگی، رستگاری انسان را در گروی نزدیکی با خانواده و وفاداری میداند. در بروز حساسیتهای انسانی، در قبول زندگی و در پس لحظه های کوتاه پدری دختری.


 

  • برچسب ها
author

نویس انده

یادداشتهایی از سرِ ترحم یا بی رحمی، از سرِ سواد یا بی سوادی ، یا از درونِ تصاویرِ سیاه و سفیدِ کدرِ متمایل به رنگی