مرد فیل نما یا elephant man ، محصول سال 1980، دومین اثر دیوید لینچ کارگردان نامتعارف انگلیسی به شمار میرود، فیلمی که برخلاف آثار بعدی لینچ، روایتی نسبتاً سرراست، مشخص و قطعی دارد و موجب تثبیت لینچ به عنوان یک کارگردان با استعداد و دارای سبکی مشخص میگردد.
اگرچه با وجود نوع روایت، باز هم میتوانیم نشانه هایی از علائق و دغدغه های شخصی لینچ را (که در آثار بعدیش به شکل پررنگ تری تکرار میشود) اینجا نیز ببینیم.
فیلم با نمایِ درشت چهره یک زن آغاز میشود، نمایی که به چشمها ختم میشود. این تصویر در ادامه با هجوم گروهی از فیل ها ترکیب میشود. حرکت فیل ها به گونه ای بر روی چهره زن متوقف و محو میگردد که خرطومشان عقب نیمکره چپ و دُم شان نیمکره راست چهره را دگرگون میکند. این تصویر رفته رفته ما را با سیمای جدیدتری روبرو میسازد که همان مرد فیل نما است. موهای زن به جای موهای مرد قرار گرفته و چهره مرد در کنار چهره زن نشسته است. شروعی هنرمندانه، برای پیوند ما با ریشه وقایع بعدی در طول داستان و دانستن علت پدیدآمدن مرد فیل نما.
اما صدای فیلها هنوز بر روی تصویر شنیده میشود و در ادامه به صدای کارخانه ها تبدیل میشود. ارتباط این تصویر و پدیداری چهره ها با کارخانه ها، ما را با صنعتی شدن دنیا و ریشه این پدیداری روبرو میکند و این بار موجب پیوند ما با ریشه اصلی وقایع از نگاه کارگردان میشود. صنعتی شدن و ظهور تمدن؛ مسئله از همینجا آغاز میشود، هجوم فیل ها، خرطومها و صدایشان به مثابه کارخانه ها ، دودکشها و بلندیشان.
هجوم فیل میتواند همچون ظهور تکنولوژی، جهان را با سرعتی باورنکردنی ببلعد و از پیش رو بردارد. این تصویر از طرفی ما را به یاد "کرگدن" نمایشنامه برجسته اوژن یونسکو نیز می اندازد. آنجا هم با مسخ آدمی و بلعیده شدن دنیا توسط کرگدنها، هشداری از طرف هنرمند درباب صنعتی شدن شنیده میشد.
اما فیلمساز، این جهش را به مردم شهر مرتبط میسازد. مردم لندن که خود موجب این رشد و توسعه بوده اند، حالا به دیده اعجاب به آن نگاه میکنند. به مرد فیل نما یا همان جان مریک. گویی کارگردان ، ظهور او را پیامد همین صنعتی شدن میداند.
در بخش مهمی از فیلم، زمانی که دکتر و همکارش، ناامید از حرف زدن جان، اتاق را ترک میکنند، ما صدای جان را از داخل اتاق میشنویم که در حال گفتن بخشهایی از کتاب مقدس است. با صدایی رسا، از اعماقِ وجود و با جملاتی که ناامیدی توأم با آینده نگری را به خاطر میاورد. همچون عیسی مسیح.
در ادامه میبینیم که او در خلوت خود، در حال ساخت کلیسایی است که به شکل سازه ای کامل و بدون نقص است. اما وقتی تصویر واقعی سازه را از پشت پنجره میبینیم، با کلیسایی روبرو میشویم که تنها مناره های آن پیداست و بخش پایینی آن در ازدحام شهر و خانه ها محصور شده است.
".I am not an animal! I am a human being. I am a man"
فیلمساز مدام به ما یادآوری میکند که این صنعتی شدن، مقدسات را نشانه رفته و نتیجه آن چیزی جز ویرانی نیست. از ظهور خود جان مریک ، تا آزار و اذیتش توسط اراذل و اوباش و کلیسایی که حتی سازه آن هم مورد هجوم این مردم به ظاهر متمدن قرار گرفته است.
نکته مهم دیگری که به در طول فیلم مکرراً به آن اشاره شده، موضوع دیدن و دیده شدن است. از ستاره تئاتر لندن که خود نمادی از دیده شدن است و همواره درمعرض تماشای انسانهای فرهیخته قرار گرفته تا نقطه مقابل آن ، جان مریک که به شکلی محقرانه و آزاردهنده، در معرض تماشای انسانهای فقیر و عوام قرار میگرد و تلاقی زیبای او با بازیگر در لحظه ای که برای اولین بار باهم دیدار میکنند. یا صاحب سیرکی که به سبب نگهداری از او دوست دارد معروف یا ثروتمند شود، در تقابل با دکتری که نمیداند علت نگهداریش از جان مریک کمک به او یا میل به شناخته شدن است.
این اشارات، در کنار تأکید بر تئاتر، صحنه، قفس، باغ وحش و تقابل میمونها با مرد فیل نما به عنوان موجوداتی باهوش ، در معرض دیده شدن و قادر به انجام اعمال مشابه به انسان، همه و همه ما را با جهانی روبرو میسازد که سراسر تماشا و شگفتی است و انسانهایی که جهان را به مثابه سیرک ایده آل خود، عرصه ای برای ارضای امیال شخصی خود میپندارند.
بعد از بازگشت دوباره جان به بیمارستان (که آن هم به شکل طعنه آمیزی به کمک مظاهر تمدن یعنی قطار و کشتی بخار صورت میگیرد) ، او را میبینیم که سرانجام در صحنه تئاتر حضور پیدا کرده و به شیوه ای درست ، دیده و تشویق شده. حالا او همچون انسانهای عادی حق زندگی دارد و همه چیز بروفق مراد اوست اما در پایان، هنگامی که با نگاه خیره او به تابلوی زن خوابیده که در ابتدای فیلم نیز به آن اشاره میشود، روبرو میشویم، میدانیم که او تصمیم خود را گرفته است. اینکه سرانجام به صورت درازکش بخوابد، همچون تصویر زن. خوابی بدون بازگشت، اما همچون انسانهای عادی. مرگ به بهای آرامش ابدی. همانگونه که افقی شدن کارخانه و دودکشهایشان نیز اینگونه است.
او یکی یکی متکاهای اضافی را از روی تخت خود برمیدارد، درازکش میخوابد و کمی بعد ما سازه کلیسایی را میبنیم که این بار کامل و بدون نقص درجای خود قرار دارد. و جان مریکی که سرانجام به مادر زیباروی خود رسیده است.
اما آیا حالا میتوان گفت که بعد از این، نگاه همگان درباره جان تغییر کرده است؟ آیا اصلا این یک پایان قطعی است؟ یا باز هم با نگاه نسبی لینچ نسبت به مسائل روبرو هستیم؟