سینمای اروپا

متئو شهریار

آغوش های از هم گسسته، ادامه مسیری است که آلمادوار با "بازگشت" آغاز و تا "درد و رنج" ادامه میدهد. مسیری برای خلق دنیای عجیب و سحر انگیز، که در میان انبوهی از خیال و رنگهای قرمز، در ستایش عشق و اخلاق ساخته میشود و به لحنی منحصر به فرد دست میابد.

لحنی که هربار به شکل تازه ای در فیلمها نمود دارد، اما این بار همپای بزرگترین عاشقانه های تاریخ، افسوه و اندوهی توامان با لذت را به آرامی به قلب ما تزریق کرده و در پایان، با بازگشت به تصویر و سینما، تنها راه رستگاری و نجات را در میان انبوه راش های باقی مانده نشانمان میدهد.



پس از گذر از دو دهه فیلمسازی ، حالا آلمادوار به نگاهی رسیده که بیشتر به اخلاقیات حمله میکند. شخصیتها در چالشها و موقعیتهای خطرناکتری قرار میگیرند و پیچیدگی های روانی ، ذهنی و زیستی به شکل دیگری خود را نشان میدهند.

اگر در فیلمهای قبلی او این شخصیتهای پیچیده و نامتعادل با مشکلات جنسی و اختلالات روانی بودند که بار قصه را به دوش میکشیدند، این بار خود کارگردان است که با روایت داستانی شخصی و با واکاوی درونیات خویش، به پرداختی برونگرایانه تر از خود میرسد.

"It's a normal kiss, the kind couples give each other out of habit"

پرداخت عاطفی او به فیلمها، اگرچه ساده و سهل انگارانه به نظر میرسد، اما در دل خود از ساختاری چندوجهی و روایتهای پیچیده ای شکل میگیرد که نشان دهنده بلوغ بیشتر او در زندگی و فیلمسازی است. سوژه اصلی فیلم یعنی کارگردانی که برای ساخت فیلمش در تلاش است - گویی خود آلمادوار است که میخواهد در ستایش الهه همیشگی خود، پنه لوپه کروز فیلمی بسازد و میان انبوهی از مشکلات شخصی و عجیب ، به او دل بسته است.



فیلم از انتها شروع میشود. جایی که متیو در نقش کارگردانی پا به سن گذاشته و نابینا، که همراه با زنی به نام جودیت و پسری به نام دیه گو زندگی میکند، مشغول فیلمنامه نویسی است. نقطه آغاز اتفاقات، زمانی است که مردی جوان به ری ایکس به سراغ او آمده و با پیشنهاد مبلغی سنگین، از متیو میخواهد که یک فیلمنامه براساس زندگی شخصی و داستان او بنویسد. ری ایکس داستان خود را تعریف میکند، متیو با پیشنهاد او مخالفت میکند و او میرود. اما داستان او ، برای متیو آشناست و همین موجب یادآوری اتفاقاتی در گذشته او میشود.

فیلم در ادامه با فلش بک ما را با خاطرات گذشته متیو آشنا میکند و ما ماجراهای مختلف زندگی او را از خلال شخصیتهای مختلف میبینیم.

روایت فیلم همچون بسیاری از آثار آلمادوار، با رجوع به گذشته یک شخصیت و معرفی چند شخصیت دیگر، به شکلی موازی چند داستان را پیش میبرد و در پایان به شکلی شگفت انگیز ، همه آنها را به یکدیگر مرتبط میسازد. ساختاری تو در تو، با شخصیت پردازی های دقیق و بی نقصی که در دل یک داستان عاشقانه و عاطفی، در کنار ژانرهای متعدد شکل میگیرد و در میان انبوهی از فضاهای خاص و غریب ما را در خود غرق میکند.

فیلم، با چنین ساختاری و نمایش عاقبت شخصیت اصلی در همان ابتدا، نه تنها به ایجاد حسی از دلهره و تلعیق دامن میزند، که با نمایشی بی طرفانه از ریشه های آن در طول داستان، به طرح سوالات متعدد خود از چرایی آنها میرسد. همراه با حسرتهایی که در پس نمایش صحنه های عاشقانه و خوشی های ناپایدار شخصیت ها شکل میگیرد. چرا هربار اتفاق بدتری رخ میدهد و راه نجات چیست؟ و چرا آنها به چنین مجازاتی محکومند؟



شبیه به سایر آثار آلمادوار، صحنه های خوش رنگ و لعاب زیادی دیده میشود. برشهایی از زندگی که گذران عمر و روزگار را به شکلی حسرت برانگیز و با احساسی توامان از خشم و نفرت و التهاب به نمایش میگذارد. نمایش این لحظه ها، گویی ما را مستقیماً به دنیای شخصیت ها پرت میکند و ما را همپای آنان در خود شریک میسازد.

بازیها همه چشمگیرند. همه چیز در خدمت روایت داستان ساده و روان فیلم شکل میگیرد. پنه لوپه کروز ، در نمایش فراز و فرودهای شخصیت، از عشق اجباری به تاجر ثروتمند و رهایی از او ، تا تمام لحظات متعددی که در تقلای بازسازی زندگی شخصیش است، درخشان است.

فیلم اگرچه با پایان بندی خود، به نوعی امیدبخش نیز هست، اما بیش از هرچیز عشق بی حد و حصر آلمادوار به سینما و جاودانگی تصویر معشوق از دست رفته را از ورای دنیای واقعی نشان میدهد. عشقی ناپایدار، از هم گسسته و خیال انگیز، که هربار به شکلی تازه گم میشود و او در تلاش برای بازسازی آن است.


author

نویس انده

یادداشتهایی از سرِ ترحم یا بی رحمی، از سرِ سواد یا بی سوادی ، یا از درونِ تصاویرِ سیاه و سفیدِ کدرِ متمایل به رنگی