سینمای اروپا

ساکت ترین نقطه زمین

سادگی در دل پیچیدگی. از دنیایی عجیب، باورنکردنی، کابوس وار و زیبا. از جنگلی بی راه به نام "منطقه". "منطقه ممنوع"

راه افتادگانی غریب، سه نفره و با هدفی معلوم، از وضعیتی جنگی میگذرند. بیرون از "منطقه". برای رسیدن به "منطقه ممنوع". از میان مناظری دلفریب و چشم نواز. از میان طبیعتی سرسبز ، دشتهایی زیبا و جنگلی که گویی ساکت ترین نقطه زمین است. اینجا منطقه ای بهشتی است با نشانه هایی از جهنم ، که یک به یک سربر می آورند.

سه مرد، یک استاکر، یک فیزیکدان و یک نویسنده، در حال پیشروی در مناظر چشم نوازی هستند، سرشار از تخریب و ویرانی. از ضایعاتی روانی و تلفات جنگ تا دورریختنی هایی که یک به یک سر بر می آورند.



سگ

گردش کنار جاده. کنار جاده و نه در خود جاده، که کنار، همان مسیر دلخواه استاکر است. استاکری که رفتن را عارفانه تر از رسیدن میداند و در نظرش هدف بزرگتر، هدف اصلی همان رفتن است. استاکر چند معنا دارد که همگی به "رونده" ختم میشود. کسی که میرود ، به تنهایی یا با کسانی. کسی که راه می نمایاند به جویندگان و گمشدگان. به گمگشتگان. برای او کنار جاده محل افتادن است نه گشتن. افتادنی همچون مجروحی مچاله. با افتادن اوست که سگ هم ظاهر میشود. سگی که مهم است و در نگاه تارکوفسکی، همچون انسانی فاقد معنویت است. سگ گم شده.

اینجا اما سگ پیداست، گم نشده. در کنار استاکر میشیند و همراه اوست. سگی که در این وضعیت هراس آور ، هیچ هراسی با خود ندارد. سگی که اطمینان بخش است و استاکر از حضور او خرسند. که در بارها رفتن استاکر به منطقه با او آشنا شده و همچون وجدانی وفادار و استعاره ای از اتاق ناپیدای فیلم، حالا از منطقه خارج شده و نزد او آمده. سگی که در زمان معجزه پایان فیلم، در کنار دخترش ایستاده و تنها شاهد اوست. وجدانی بیدار و مراقب از دخترک بی کلام.


آفتاب

در این شهر صنعتی و دلمرده، میان این مسیر پوشیده از آب و گل ولی سرسبز، هیچ شعاعی از آفتاب نیست. هیچ نور گرمابخشی حس نمیشود. این آفتاب است که با نبودش سرما را در روح و جسم این سه مرد جا داده و امید را در جعبه اش محبوس میکند. هیچ نما و تصویری، جز چندتایی به اجبار،  از آسمان نیست. تارکوفسکی آسمان را میشناسد، اما اینجا همه چیز بر کف جاده است. این غیبت معنویت است که نگاه افتاده را به جاده میکشاند. این جامعه ای است که نه شور و شوقی دارد و نه امیدی. برای آسمانی که نه نور دارد و نه گرما، همان بهتر که اندک بارانی ببارد بر سر شهر.


باران

باران در نگاه تارکوفسکی مهم است. در همه فیلمها هست. جایگاهی ویژه و مهم دارد. اگر جایی باشد که باران نتواند ببارد، اگر خانه ای سقف داشته باشد، باران را میسازد. و میچکاند از سقف خانه ها. این پیچش آب و صدای چکه های آب، در فضاهای خالی، حسی از جادو و رمزآلود بودن محیط را به جا میگذارد. پس وقتی هدف هم رمزی و رمزآلود باشد، وجود این قطره ها برای فضاسازی ضروری است. برای پیشروی هدف قصه و آدمها.



آرزو

استاکر اما شرط تحقق آرزوها را در اتاق ایمان آرزومند میداند و وقتی به همسرش که در بازگشت از سفر اعلام میکند مایل است با او به اتاق ، به منطقه برود، میگوید که شاید اتاق باز هم نتواند آرزویی را محقق سازد. این را میگوید، با اندوهی عمیق. که از دل ناکارآمدی ایمان آرزومندش میاید. از آرزوهایی تحقق نیافته.

حالا که استاکر، ناغافل و ناخواسته، خود نیز به دسته شکاکان میپیوندد، دیگر امیدی به ترمیم و آبادی نیست. به نوری که بر سر شهر سرد و بی رنگ و آفتاب بتابد و او را یاری کند. افسوس که همه آنچه او ، در پی اش بود، همان دختر کوچک تنهایش بود، که در چندقدمی اش، در آن اتاق، تنها و غریب، خودِ معجزه بود.

  • برچسب ها
author

نویس انده

یادداشتهایی از سرِ ترحم یا بی رحمی، از سرِ سواد یا بی سوادی ، یا از درونِ تصاویرِ سیاه و سفیدِ کدرِ متمایل به رنگی