سینمای اروپا

شب های روشن

این آمیزه خیال و حقیقت، کارناوالی از تصویر و موسیقی و حرکت است که شکوه و عظمتی غیرقابل تکرار میسازد. این جادوی فلینی است که بعد از 40 سال هنوز جاودانگی خود را حفظ میکند. این لبخند و نگاه توأمان با اشک است که رنج و درد را این چنین باشکوه میسازد.

شب های کابیریا، ادامه همان دنیایی است که فلینی در "جاده" میسازد و این بار، در گوشه ای دیگر از شهر، نشانمان میدهد. نگاه تغزلی و لطیف او از ایتالیای غم زده و کهنسال، در گذر از نئورئالیسم به سمت تصویر و احساس، با آدمهایی زنده و دوست داشتنی، هربار منجر به شاهکاریست که در گذر زمان قوام میابد. آینده در نگاه او ، همراه با امید است. دنیا در نظر او، همراه با جادو و سحر است و او تنها جادوگری است که میتواند این چنین ما را با شکوه پرده نقره ای آشنا کند. او ، همان هیپونتیست میانه فیلم است که گذشته و آینده را این قدر صمیمانه و نزدیک به تصویر میکشد.



"کابیریا" با بازی سحرانگیز جولیتا ماسینا، زن خیابان گرد، اما خوش قلب و معصومی است که در حومه رم زندگی میکند. او از آن دست زنانی است که بدبختی را جزئی جدانشدنی از زندگیش میداند. از همان ابتدای فیلم، که مردی او را فقط به خاطر یک کیف به داخل آب هل میدهد تا اواخر آن، همواره او را درحال مواجهه با بدشانسی های مختلفی میبینم که گویی تاوان اوست. اما او هرگز ایمانش را از دست نمیدهد. وقتی اتفاق بدی برایش میفتد تنها شانه ای بالا می اندازد و دوباره به دنبال چند اسکناس پول، به خیابانها پناه میبرد. او به وضوع با زنهای دیگری که در همان حوالی به پرسه زنی، به اغوای مردان مشغولند تفاوت دارد. هربار ، به نظر می رسد که شانس به او رو کرده است. یکبار با ستاره سینما آشنا میشود و با او به خانه اش میرود، اما فردا صبح دوباره در میانه خیابان است. یکبار نیز دلباخته و عاشق مردی است که هیچ نقطه تاریک و شبهه ای در چهره و رفتارش ندارد، اما در پایان فریبکار است. همه چیز علیه اوست، اما در پایان لبخند میزند. این روح بزرگ کابیریا و هنر فلینی است که بدبختی را که این چنین به سرشت گره خورده است، با آن لبخند فراموش نشدنی و چشمان اشکبار، پس میزند تا امید را ستایش کند. امید به زندگی را.


شبهای کابیریا، مانند "جاده"، پیرنگی ساده و متقارن دارد، با دریا آغاز میشود و با دریا به پایان میرسد. پولی که در ابتدا و انتها به سرقت میرود. دختری که عشق را پس میزند و عشق را میابد، اگرچه گاهی راه های تازه ای پیش رویش قرار دارد اما در هر حال، همیشه دوری باطل نصیبش میشود. شبهای او، اگرچه شبهای فوق العاده ای نیست، اما سرشار از غم، شادی، درد و لبخند است.

?What's it gonna be, Mr. Mustache

او همیشه درحال جنگیدن است و این همان خاصیت فوق العاده ای است که مارا به سوی او می کشاند. میان شلوغی های فیلم، ما و او، به امید پیدا کردن جلوه ای واقعی از زندگی پرسه میزنیم. گاهی به مذهب پناه میبریم و معجزه، گاهی به دامن زندگی پر زرق و برق مردی که خود در دل تنهایی زیست میکند. گاهی به زنان دیگر حسادت میکنیم و گاهی حسادتشان را برمی انگیزیم، هرچه که هست، لبخند و زیباییِ مسیر است که باید باقی بماند. جاده ای که طی میکنیم، ابتدا و انتهای مشخصی ندارد و همه چیز در گذر از آن به برخورد ما بستگی دارد. درست مثل کابیریا.



چهره او در انتهای فیلم، در آن حالت عجیب، آنقدر خاص و بدیع است که گویی تعمیمی از تمام بشر است. گویی فقط او نیست که این رنج و عذاب را به دوش میکشد و انسان، همیشه و در تمام زمان ها اینگونه بوده است. او،  تسلیم ناشدنی است و امید، همه آن چیزی است که او را دست نیافتنی میکند.

فلینی او را دوست دارد. او ، همه شخصیتهای ولگرد و فقیر خود را دوست دارد و آنقدر زیبایی و شور و شعف در وجودشان میگذارد که هربار، به بطن زندگی بازگردند. آنقدر خیال و واقعیت را در هم می آمیزد تا همه چیز قابل تحمل تر شود.

این، هنر بزرگ اوست که میتواند این چنین ما را به دنیایی سرشار از عرفان ، داستان هایی عجیب و سرزمینهایی فراتر از زمان و مکان ببرد تا همه چیز، بعد از سالها برایمان همانقدر آشنا باقی بماند. او، که راوی بزرگ خواب های بی تعبیر است.

author

نویس انده

یادداشتهایی از سرِ ترحم یا بی رحمی، از سرِ سواد یا بی سوادی ، یا از درونِ تصاویرِ سیاه و سفیدِ کدرِ متمایل به رنگی