تراژدی بزرگ معصومیت و صداقت یا روایتی از آهنگهای ننواخته و عرفان غریبی که جز در درون دریا یافت نمیشود. جلسومینا میمیرد، زامپانو عاشق میشود و داستان به پایان میرسد. این نه فقط تقابلی از خیر و شر، که تقابلی مهار ناپذیر از حقیقت و رویا است که به دست شاعر بزرگ ایتالیا به تصویر کشیده میشود. این مرثیه ای عظیم، از تمام رنج های بشری است که حتی رستگاریش هم در پرتوی از خیال / رویا باقی میماند.
جاده ، آغازگر راهی بود که فلینی در گذر از سینمای نئورئالیستی به سمت سینمایی شخصی، با امضایی خاص و برگرفته از خیالات و احوالات کودکی ، طی 40 یا 50 سال پیمود. سینمایی که در مقام یک خائن به دنیای نئورئالیسم، واقعیت را نه فقط از بیان مردمانی فقیر و مخروبه های فراوان، که با نمایش انسانهایی عاشق، کارناوالهای موسیقی و فانتزی های بی پایان ، در مقام واقعیت های ذهنی و درونی ، به تصویر میکشد. جاده ، اگرچه همچون آثار بعدیش آن حجم از خیال و رویا را ندارد، اما بی شک احساسی ترینشان است. نمایشی تمام و کمال از رنجهای آدمی ، تناقض ها و سرنوشتش که با رویکردی شاعرانه و در قالب انسانهایی چون زامپانو و جلسومینا کامل میشود.
این روایتی دردناک و زیبا از سفر زامپانوی تند خو و وحشی با جلسیومنای خل وضع ، اما دوست داشتنی ای است که هیچ زشتی ای را در دنیا نمیبنید. زامبانو با او همچون برده خود رفتار میکند. با این حال هیچ چیز ذره ای از معصومیت او را تغییر نمیدهد. گویی که هیچ بدی ای در دنیا نیست و عشق، در همه جا دیده میشود. معصومیتی که در تقابل با ذات زامپانو، نمودی چندبرابر پیدا میکند. در آغاز فیلم اوست که نزدیک دریاست. رو به دریاست. دریایی که بی چشمداشت میبخشد و با هر حرکتی خشنود میشود. برای کودک مریض دلقک است و برای زامپانوی خشن ، پرستار و همراه. همچون مریم مقدس، صداقت و پاکی دارد. همچون مسیح، صلیب درد انسان را حمل میکند و همچون یک دلقک، میخندد و میخنداند و آواز میخواند تا غم روزگار زودتر سپری شود. برای او که تمثال کاملی از معنویت و معصومیت است، مقاومتی در برابر این ناسپاسی ها نیست. جایی نیست. حتی کلیسا ، حتی کنار مذهبیونی که به گلهای پرتاب شده به سمت صلیب بی اعتنا هستند و حتی کنار فول. اما اگر زامپانو نبود، چشمان معصوم او هم معنایی نداشت. این تناقض زیبا ، این دو روی سکه است که این چنین احساسات را پررنگ میکند. این تقابل خیر و شر ، تقابل معصومیت و بدویت و تقابل سیاه و سفید است که همه چیز را برایمان قابل لمس میگرداند.
در این میان "فول" نیز همچون وجدانی بیدار برای هردوی آنها عمل میکند. زامپانو از او بیزار است، از او که همچون ندایی در حال امر و نهی است، که واقعیت وجودیش را به رخ میکشد و همواره او را به سخره میگیرد. جدال آنها همچون جدال عقل و احساس و درون و بیرون است. جدالی که البته با پیروزی شرارت به پایان میرسد. اما برای جلسومینا این آگاهی است که باقی میماند. آگاهی از معنا ، از واقعیت وجودی خویش. اینکه "هر چیزی در این دنیا فایده ای دارد، حتی یک سنگ". مرگ فول، آغاز جنون او و نقطه پایانی بر این سفر است. برای او که تنها راه سعادت را در ماندن کنار زامپانو میدید. نه پیوستن به سیرک، نه فرار با فول، نه بازگشت به خانه و نه هیچ پیشنهاد دیگر. تنها در تبدیل او به شخصیت رویاییش. جلسومینا اما همچون دریاست. دریا طبیعت زنانه اوست. دریایی که دست نیافتنی است. دریایی که در آغاز ، پشت به زامپانوست و در آخر، او را به خاک میکشاند.
I am ignorant, but I read books. You won't believe it, everything is useful... this pebble for instance.
بازی جولیتا ماسیتا با آن چشمان بزرگ و معصومش، تداعی کاملی از چاپلین است، یک فرشته بزرگ و دوست داشتنی. فرشته ای الهام بخش برای فلینی و بانوی کامل او در بیشتر فیلمهایش. این چشمان اوست که در هر صحنه با ما حرف میزند، بدون کلام ، با غلوهای بسیار و قدی کوتاه، بدل به یکی از شمایل فراموش نشدنی تاریخ سینما میشود و آنتونی کویین در نقش زامپانو، اگرچه همیشه تندخو و خشن است، اما به زیبایی چهره کاملی از مرد شهوت ران و افسار گسیخته را ایفا میکند. به ویژه با آن نمای پایانی و درهم شکستگی تمام و کمالش.
"جاده" نگاه تلخ و شاید بدبینانه فلینی به زوال معصومیتی است که گویی قابل بازگشت نیست. به تغییرناپذیر بودن انسانهای تنها و افتاده، از خود بیگانه و قدرتمند و تبدیلشان به اسطوره هایی صادق و معصوم. به مرگ احساسات انسانی ای که خود توسط انسان از بین میرود.