اتاقی خالی – مردی تنها با پرنده ای زندگی میکند. بسیار خونسرد، شجاع و وفادار. نه، وفادار به خود. قانونمند و متکی به اصولی محکم و معین که در مسیر انسانیت می جنگد، یک قهرمان همیشه برنده.او جف کاستلو ست، قهرمان دردمند شکست ناپذیر که میان آشوب شهر، کمتر حرف میزند تا عمل کند. با دستهایی در جیب و دسته کلیدی بی انتها، اسلحه ای پر و حتی خالی و کلاهی که مرز درون و بیرونش را می شکند. "تنهاترین انسان دنیا سامورایی است درست مانند ببری در جنگل". این فیلمی است در باب یک سامورایی که به واسطه جهان منحصر به فردش، ارتباطی عمیق و پایدار با ما میسازد. از یک سامورایی که وفاداری را به سبک خویش، برای خود اجرا میکند.
جهان او، جهان تیره و تاریکی است که در میان انبوه بارانهای پایان ناپذیر و خیابانهای خیس شکل میگیرد. مردی تنها که گریزی از سرنوشت ندارد و مرگ، حتمی ترین همراه اوست. اما ملویل ، برخلاف نمونه های قبلی نوآر، قهرمان را به شیوه ای دیگر بازآفرینی میکند. اگر در همه آثار این چنینی ، قهرمان به واسطه نیروهای شر، عاملی خارجی یا زنی تنها در مسیر اشتباه می افتاد، اینجا این خود قهرمان است که در پایان، برای دفاع از شرافت و اصولش، خود را دام مرگ می اندازد. با اسلحه ای خالی و نگاهی سرد و عمیق، که طعنه ای سنگین به جهان پیرامون و نیروهای پلیس دارد. یا حتی در برخورد با نامزد خویش، وقتی که آن زن میخواهد کمکش کند و او را به آغوش بکشد، او باز هم تنهایی را ترجیح میدهد. "خودم به تنهایی حلش میکنم".
او قهرمانی است که هیچ وقت نمیبازد، هیچگاه به دام پلیس نمی افتد و همیشه یه گام از بازی، از همه نقشه های قبلی پیش است. اینجا ملویل، از همان ابتدا به تک افتادگی و در قفس بودن قهرمانش اذعان دارد. همانطور که کاستلو نیز این چنین است. شروع فیلم را به یاد بیاوریم که در اتاق یا خانه سامورایی هستیم. دو پنجره با ترکیبی متقارن در قاب قرار میگیرند و خطهای عمودی پنجره و معماری خانه، در تضاد با ژست خوابیده و افقی کاستلو است. کاستلو با آن حالت درازکش و ناپیدایش، که رفته رفته با دود سیگار نمود پیدا میکند، با آن لباس تیره در تخت سفید، همچون جنازه ای بر تابوت دراز کشیده. همانقدر خونسرد و دقیق که گویی مرگ را از مدتها قبل دیده است. نور اتاق، تنها به قفس می تابد و صدا، تنها از آنجاست. صدای پرنده ای کوچک در قفس و اندکی صدای باران که از آنجا پیدا نیست و بعد جمله آغازین فیلم، به نقل از بوشیدو در باب راه و رسم سامورایی بودن.
"I never lose. Never really."
هنر استادانه ملویل، نه تنها در معرفی کوبنده شخصیتش که در سراسر فیلم پیداست. با شروعی ده دقیقه ای بدون یک دیالوگ، با اعمال و حرکاتی ساده و موسیقی پر شوری که در تضاد با آرامش و ایستایی قهرمانش است. یا کاربرد نور، نور سرد مانند سپیده دم یک روز بد، رنگهایی خاکستری و آبی، که در همه جا غالب است و سرمایی که در پس شخصیتها و بیش از همه ، چهره قهرمان پیداست.
کاستلو قاتلی است که برای کارهایش دستمزد میگیرد. فیلم نشان میدهد که او چگونه و با چه ترفندهایی هربار از محل وقوع جرم میگریزد. در همان ابتدا مالک یک کلوپ شبانه را میکشد، از دست پلیس نجات پیدا میکند و توسط کسانی که او را استخدام کرده اند، به سبب ترس از پلیس مورد خیانت قرار میگیرد. پلیس مجبور به آزادی اوست، چون شاهدی ندارد اما همچنان به عنوان یک جنایتکار تحت تعقیب است و بعد تعقیب گریز در خیابانها را میبینیم و متروی پاریس. کاستلو هرگز اسیر احساسات نمیشود. چه زمانی که در کنار زنهاست و چه حین تعقیب. دو زنی که دلایل او برای غیبت در محل جرم را توجیه میکنند، یکی که گویا نامزدش است ، شاهدی است براینکه او در آن لحظه پیشش بوده و دیگری، زنی سیاه پوست و مرموز، که میگوید او با مردی که به آنجا ، به آن کلوپ شبانه آمده کاملاً فرق میکند. اما مشخص نیست که چرا زن سیاه پوست که در آن کلوپ پیانو میزند به او کمک کرده است. سوالی که تا لحظه آخر باقیست، هم برای ما و هم برای کاستلو تا در نهایت برای دیدن او ، برای پایان بخشی به حیات خویش، به دیدارش برود.
اجرای آلن دلون مسحور کننده است. بیان وی تغییر نمیکند. چهره ای مرموز دارد و هرگز، انعطافی از خود نشان نمیدهد. به قدری دقیق و کنترل شده کاستلو را میسازد که گویی همه نقشهای پس از آن، به زیر سایه اش برود.
سامورایی، تصویرگر دنیایی است که با ساختارهای ناهمگون و متضاد، حکم به نابودی مردانی میدهد که در سکوت، با اتکا به خویش و منشی خاص، رنج درونی خویش را گم میکنند. دنیای درمورد ناممکنی ارتباط و پیوند. درمورد تنهایی و فرصتی که هرگز رخ نمیدهد. فرصتی برای زندگی.