تروفو ، بعد از شاهکار آغازینش
"400 ضربه"
این بار به سراغ واکاوی زندگی مردی رفته که شاید در نگاه اول هیچ جذابیت خاص یا نقطه پررنگی در شخصیتش نداشته باشد، اما بیش از همه یک انسان است. انسانی با همه فراز و فرودها، خودگویی ها و احساساتی که نظیرشان را هرروز تجربه میکنیم و این بی شک هنر تروفو است که از دل این داستان ساده، به چنین فیلمی میرسد. پیروی ایده آل از الگوهای تعریف شده در موج نو، تغییر لحنهای مداوم و بازی با ژانرها مثل ژانر گنگستری و B-Movie هایی که خالق فیلم روزی عاشقشان بوده، همه و همه در کنار هم منجر به خلق جهان غنایی ای میشود که همه چیزش به انسان تعلق دارد : عشق ، وفاداری، صداقت، مقاومت و غریزه.
اینجا هم مانند "از نفس افتاده" شاهکار دوست و هم پیمان تروفو یعنی گدار، با خلافکارهایی مواجه هستیم ک هیچ کدام از نشانه های آشنای جهان گنگسترها را ندارند و در نمونه های عشقی هم قرار نمیگیرند. خلافکارهایی که در سراسر فیلم، گاهی از سر بی تفاوتی و گاهی از سر جنون ، زندگی شخصیت اصلی فیلم را مدام دستخوش تغییرات گوناگون میکنند.
فیم، برشی از زندگی چارلز کوهلر یک نوازنده پیانو در یکی از بارهای شهر است که پیش تر با نام واقعیش "ادوارد سارویان" پیانو میزده و بسیار مشهور بوده ، اما پس از خودکشی همسرش، زندگی مرفه را رها کرده و گمنامی را برمیگزیند. او به سبب مشکلات برادرش، مدام باید فرار کرده و درگیر اتفاقات ناخواسته باشد.
از همان سکانس اول فیلم یعنی نمایش برخورد دو غریبه در خیابان و نوع ارتباط آنها با یکدیگر و بی تفاوتی شان نسبت به لحظات پیشین ، یعنی فرار از دست اشخاص نامعلوم، پی میبریم که اینجا خبری از گنگسترهای آشنایی که تا به حال دیده بودیم نیست و اصلاً موضوع چیز دیگری است. گویی قرار نیست این تعقیب و گریز ادامه داشته باشد، یا حداقل برای مدتی میخواهیم روایت را از نقطه دیگری ببینیم. بازی با روایت و ژانر از همین نقطه آغاز میشود. کمی بعد دو مرد ابتدای فیلم از هم جدا میشوند و ما ، همراه با یکی از آنها وارد کافه میشویم. او با مردی ناشناس که نوازنده پیانوست صحبت میکند و بعد، متوجه میشویم که آن نوازنده برادرش است. چارلی. او به چارلی میگوید که در دردسر افتاده و گنگسترها میخواهند به او نارو بزنند و در تعقیبش هستند و اینکه او از دستشان فرار کرده است. کمی بعد گنگسترها وارد کافه میشوند و چارلی به برادرش کمک میکند تا از آنجا خارج شود و سپس، چارلی با یکی از همکارانش به نام لنا از کافه خارج میشود. او هنوز گیج و آشفته است و نمیداند باید چه بکند. همچون خود ما که حالا با تغییر نقطه کانونی داستان، میفهمیم که با فیلمی حول زندگی چارلی طرف هستیم.
فیلم پیش میرود، ما به گذشته چارلی میرویم. هویت اصلیش را میبینیم و به کمک تک گوییهای که در لحظات حساس در ذهنش میسازد، به تضادهای فکریش میرسیم. انتخابهایی که در قلب و ذهن متفاوت است. چارلی زمانی نوازنده ای بزرگ بوده. نوازنده ای با نام اصلی "ادوارد سارویان" که در ابتدا زندگی آرام و معقولی دارد، اما وقتی پله های شهرت را طی میکند دیگر از روزهای آغازینش فاصله میگیرد و کم کم تبدیل به فرد دیگری میشود. حالا مشاجره های او با همسرش نیز آغاز میشود و این ، یعنی پایانی به نام جدایی. کمی بعدتر هم اتفاقات ناگواری برایش رخ میدهد و او به ناچار مجبور به تغییر هویت خود و انتخاب نام "چارلی" میشود. درنهایت به کافه ای کوچک میرود و ترجیح میدهد باقی زندگیش را به عنوان نوازنده ای گمنام ادامه دهد.
My father used to say about women , "When you've seen one you've seen them all".
پس از شنیدن این بخش از داستان، مجدداً به زمان حال برمیگردیم اتفاقات باقی مانده که مابین سایر شخصیتها رخ میدهد میبینیم.
فیلم همانطور که گفته شد، نمونه ای شاخص در سینمای موج نوی فرانسه است. ما در طول فیلم با داستانها و برشهای مختلفی از زندگی چارلی و دیگران آشنا میشویم. در حین روایت داستان چارلی و لنا، لحظات پیش از آشناییشان و تردیدهای چارلی، با لحنی عاشقانه روبرو هستیم و در میان تعقیب و گریزهای انتهای فیلم تعلیقی از جنس هیچکاک میبینیم.
بازی با روایت، ساختار آن و بهره گیری از الگوهای کمتر استفاده شده، فلش بکها و عدم پیروی از منطق علت و معلولی، علی الخصوص در بخش پایانی فیلم که بعد از همه اتفاقات و برخلاف انتظار معمولی ، باز هم چارلی را تنها میبینیم، همگی نشان از تلاش تروفو برای قاعده شکنی و شکستن کلیشه های پیشین برای نمایش یک انسان واقعی است.