سینمای اروپا

وقتی که از خواب برخیزم...

"شب"، شعر تصویری دیگری از آنتونیونی کبیر، تجسمی زیبا و برهنه از دنیایی است که در پس روشنفکران پوسیده و تاجران ثروتمندش، چیزی جز یکنواختی و ملال ندارد. این سرنوشت، این ناامیدی و سکوت، جوابی است که او در پی پاسخ به بازسازی فردایی بهتر، به بازسازی روابط و فقدان ارتباط در میان شخصیت های خسته اش میدهد. ادامه ای بر "ماجرا" با همان پایان و همان آغاز.

دومین قسمت از سه گانه آنتونیونی، شکل دیگری از روابط پر رمز و راز انسانی را در میان برجهای عظیم و معماری مدرن به تصویر میکشد. سه گانه ای که با معماری و "ماجرا" ، با مونیکا ویتی آغاز میشود، این بار در گوشه ای دیگر از شهر ادامه می یابد. در همان ایتالیای ملالت بار و سردرگمی که انسانهایش را به خیال پردازی و آشفتگی عادت میدهد.



فیلم با خیابانهای شلوغ و پر از ماشین آغاز میشود، دو ساختمان به ما نشان داده میشود. ساختمانی کوتاه و ساختمانی بلند. ساختمانی مدرن از بتن و شیشه که انعکاسی از شهر را به خود دارد. جووانی نویسنده مشهوری است که به تازگی آخرین کتاب خود را منتشر کرده و مدتهاست به همراه همسرش لیدیا زندگی میکند.

در یکی از همان سکانسهای آغازین، هردو به دیدار یکی از دوستان خود به نام تومازو در بیمارستان میروند. حرفهای تلخ تومازو از زندگی و عاقبت خود، به پریشان حالی لیدیا منجر شده و او زودتر از جووانی اتاق را ترک میکند. جووانی نیز بعد از خداحافظی، پیش از خروج با زنی عجیب و بیمار روبرو میشود که به شکلی غلیظ، خواستار ارتباط با اوست. ورود پرستاران در میانه عشق بازی آن دو اما این رابطه را ناکام میگذارد.

آنتونیونی پریشان حالی انسانهای خود را از همین جا معرفی میکند تا سرآغازی کوتاه برای پرسه زنی های طولانی ادامه فیلم مهیا شود.



لیدیا به میان شهر میرود، تنها. به خرابه های و دشتهای اطراف سرکی میکشد، کودکی گریان را میبیند و چندی بعد، به میان چند جوان میرود. جوانانی عریان و خشمگین، درحال دعوا و مبارزه با یکدیگرند. دو نفر از بین آنها به میانه میدان آمده و باقی همه نظاره گرند. لیدیا به میانشان میرود و با فریاد، خواستار پایان جنگشان میشود. به میان کودکانی دیگر میرود، کودکانی که هریک نظاره گر پرتاب موشکهای نیمه بلندی هستند که به سان موشکهای فضایی به طاق آسمان میروند. نگاه کودکان در ابتدا به یکدیگر است، بعد به فشفشه ی درحال سوخت و در پایان به پرتاب موشک. محو پرتاب موشک به دل آسمان. کودکان همیشه خوشحالند و جوانترها خشمگین. کودکان میان ساختمان ها و آواره های خراب به بازی مشغولند و بزرگسالان، در پس لبخندهایی مصنوعی، میان خانه های پر زرق و برق. بزرگسالانی حسرت زده و تنها، که زندگی کسالت بارشان را میان مهمانی ها، میان اعمالی ظاهرا روشنفکرانه پنهان کرده اند.

Lidia: "When I awake this morning, you were still asleep. As I awoke I heard you gentle breathing. I saw you closed eyes beneath wisps of stray hair and I was deeply moved. I wanted to cry out, to wake you, but you slept so deeply, so soundly. " "In the half light you skin gloved with life so warm and sweet. I wanted to kiss it, but I was afraid to wake you. I was afraid of you awake in my arms again. Instead, I wanted to something no one could take from me, mine alone...this eternal image of you. Beyond your face I saw a pure, beautiful vision showing us in the perspective of my whole life...all the year to come, even all the years past."

 



این آدمها و سایر آدمهای شب، همچون عروسکهایی خودکار مدام دست به کارهایی میزنند.
می روند و می آیند و سخنی می گویند و معنای موجودیتشان تکرار مکررات است.

در "شب" آنتونیونی حتی بیش از "ماجرا" و "کسوف" ، وقت خود را صرف این طبقه میکند. گویی همه سعی او بر نمایش بورژوایی است که دیگر تاریخش به کلی رو به قهقرا و مرگ گراییده و انحطاط و سقوطش به قدری است که حتی اندکی از امید زندگی و امکان موجودیت در بین شان یافت نمیشود.

«ما جهان شخصیت‌های فیلم خودمان هستیم، تا حدی که خودمان بخواهیم اما در میان ما و آن‌ها همواره تصویر وجود دارد؛ واقعیتی محکم و قطعی و شفاف وجود دارد، واقعیتی محکم و جسمانی که ما را محدود می‌کند که ما را از تجربه رها، و پاهایمان را محکم بر زمین میخکوب می‌کند. از همین رو است که به عنوان مثال، پرولتاریا به بورژوا، یک بدبین تبدیل به آدمی خوش بین و آدمی تنها و دلسرد یک بار دیگر بدل به شخصیتی کنجکاو می‌شود و شروع می‌کند به صحبت و ارتباط برقرار کردن.»



آن چه در جووانی بوی مرگ میدهد، همان یاس و ناامیدی عمیقی است که بر عدم تکرار خوشی های گذشته تأکید میکند. یأسی که حاصل بی ایمانی او نسبت به انسان، شهر و امکاناتش است. درد او ، گم کردن هرگونه امید برای یافتن فردایی تازه و روزی نوتر از گذشته است. همچون زمانی که خطاب به والنتینا، درمورد آن مرد خفته میگوید : "تو خیال میکنی با بیدار کردن اون اتفاقی میفته. دیگه هیچ اتفاقی نمیفته. هیچ چی".

لیدیا اما با نگاهی عمیق تر و احساسی بازتر، به نوعی هوشیارتر از جووانی میماند. اوست که در طول پرسه زنی خود به نتیجه ای دقیق تر از زندگی خود با جووانی میرسد تا جسارت و جرأت قضاوت کردن زندگی خویش را بیابد. احساسی که ذره ذره رشد کرده و در پایان فیلم، با آگاهی از مرگ تومازو دوست بیمارشان به اوج میرسد و منجر به اعتراف او میگردد. این همان وجدان هوشیاری است که در پایان به یاری جووانی هم میاید، تا در پس شفافیت لیدیا، موفق به دیدن دنیای درون خویش شود.

شب نه تنها جوابی روشن به حواشی "ماجرا" بود ، که حتی با تاریک کردن افق ها و انتظاراتی که از پایان "ماجرا" میرفت، به نگاهی تلخ تر و سیاه تر منجر شد. گرچه در پایان این لیدیا و جووانی هستند که ظاهرا با یکدیگر تماس دارند، که گویی همدیگر را درک میکنند، اما هنوز هم سرنوشت زندگی و موجودیتشان در پس دیوارهایی نامرئی، در ابهامی از ارتباط و امید باقیست.


author

نویس انده

یادداشتهایی از سرِ ترحم یا بی رحمی، از سرِ سواد یا بی سوادی ، یا از درونِ تصاویرِ سیاه و سفیدِ کدرِ متمایل به رنگی